فرشید بعد از هر پکی که به سیگار می زند،مقداری از دودش را از بینی،و بقیه را از دهان بیرون می دهد.زیرنور لامپی مه بالکن و حیاط را روشن کرده است،مسیر دروازه تا پله ها را می آید و می رود.از قدم زدن که خسته می شود،روی برآمدگی لبه ی حوض می نشیند.آتش سیگاری که به لب دارد به فیلتر نزدیک می شود.آخرین سیگار را هم از بسته بیرون می آورد و با ته سیگار قبلی روشن می کند.بسته ی خالی را مچاله می کند و به طرف دیوار روبه رویش پرت می کنند.رو به بالکن می کند و داد می زند:سمانه،ساعت چنده سمانه؟
سمانه روی بالکن می آید:با من بودی بابا؟
فرشید می گوید:ساعد چنده؟ساعت؟
سمانه وقتی ته سیگارهایی را گه فرشید در حیاط انداخته می بیند،می گوید:بابا یه کم به فکر سلامتی خودت باش.
فرشید نفس عمیق می کشد و می گوید:ای بابا!
سمانه به اتاق می رود و بر می گردد:ده دقیقه مونده به دوازده.مگه گوشیت ساعت نداره بابا؟
فرشید چیزی نمی گوید.شلوارش را بالا می کشد و می رود کنار حوض می ایستد،و آخرین سیگارش را هم می کشد.ته سیگار را داخل حوض می اندازد و سمت پله ها می رود.یواش یواش از پله ها بالا می رود و وارد هال که می شود،دو دقیقه مانده است به دوازده.در اتاق کنار آشپزخانه را باز می کند.دم در می ایستد و به عقربه های ساعتی که به دیوار هال آویزان است خیره می شود.بالاخره عقربه ی کوچک و بزرگ هم زمان روی عدد دوازده می روند.فرشید تند به سمت تاقچه ای می رود که قرآن رویش است.قرآن را بر می دارد و بازش می کند.صفحه ی اول سوره ی جن را می آورد.کاغذی که نشانه هایش را پیربابا داده بود و در وسط صفحه است.بالای کاغذ نوشته شده است»دستور تفسیرو طلسم شکنی کتاب کهنه گنج...