…روزی که فهمیدم ناپلئون نمی شم به طور قطع و یقین مهم ترین روز زندگی م بود. بعدشم مث یه طبل توخالی شدم و زندگی م گیاهی شد؛ مث همه ی مردم دنیا فقط زندگی کردم. آدم متواضعی شدم، نگاه رفقا و نزدیکا برام مهم شد، عقایدشون رو گوش دادم. از اون روز به بعد، با صدای پایین حرف می زدم، حتی پچ پچ می کردم. هیچ وقت صدامو بلند نکردم، هیچوقت به کسی دستور ندادم. از همه معذرت خواهی می کردم، با اینکه می دونستم اونا هم هرگز ناپلئون نمی شن. شبا بیدار می شدم و خودمو قانع می کردم که این جوری درسته. خوب، آدم وقتی ناپلئون نمی شه، باید این مسائل و ریزه کاری ها رو رعایت کنه؛ و زندگی کردن دقیقا یعنی همین. آدم از روزی که می فهمه هرگز ناپلئون نمی شه…. خوب، به فکر رفاه و آسایش خودش می افته. تلاش و کوشش رو کنار می ذاره و از هرچی سختی و ناملایماته پرهیز می کنه. چون دلیلی وجود نداره که آدم خودش رو از این همه موهبت خدادادی محروم کنه. از اون روز به بعد، دست به سیاه وسفید نزدم، اونجامم هم نمی آوردم. یه نفر جلوم در رو کوبید تو صورتم….