در دفتر «پل» بودم که او متوجه شد همزمان با تشکیل این جلسه، یک قرار مهم ناهار همراه با اعطای جوایز که بیشتر کارمندان بخش هم در آن حضور داشتند، دارد. و از آنجا که نمی توانست آن را لغو کند، مرا به آن جلسه فرستاد.
ترفیع مقام. چقدر دلم برای این کلمه غنج می زد. می توانستم به پدرم بگویم که دیگر بازنده ی تمام عیار نیستم، و همین طور به مادر و «کری». چه می شد به خانه می رفتم و می گفتم: «راستی، من ارتقای مقام پیدا کردم و مدیر عامل بازاریابی شده ام. اما کریگن، مدیرعامل بازاریابی. اما کریگن، معاون ارشد بازاریابی.»
به هر حال مطمئن بودم روزی همه چیز تغییر خواهد کرد. آن جلسه می توانست باعث دگرگونی بزرگی برای من باشد. حالا اولین فرصت برایم پیش آمده بود تا به «پل» نشان بدهم چقدر باعرضه هستم. آن قدر به «پل» التماس کرده بودم تا بالاخره اجازه ی رفتن به جلسه را به من داده بود.