اصولا مادرم آدمی همیشه نگران بود، با لبخندی عصبی و چشمانی وحشت زده. بعد یک دفعه متوجه می شدید که در ذهنش، سناریوی واقعه ای رستاخیزی را می پرورانده است.
حالا دستی به کت و دامن سیاهش کشید و آن را مرتب کرد. کت، اپل های سرشانه و دکمه های فلزی عجیب و غریبی داشت. آن لباس به تن مادرم زار می زد. این کت و دامن را از ده سال پیش که او در فاز کار کردن بود و در مصاحبه های کاریابی شرکت می کرد، به خاطر داشتم. در آن روزها مجبور شده بودم کار با کامپیوتر را یادش بدهم.
هر دوی آن ها زمانی که در آرامش و در قلمرو شخصی خودشان باشند، کاملا خوب و سرحال هستند. مثلا موقعی که در «کورن وال» در قایق قدیمی پدرم باشند، یا وقتی هر دو در ارکستر غیرحرفه ای محلی نوازندگی کنند.