این اولین بار نیست که قادر سرزده رویدادی را با خود می آورد و مانند طوفانی آرامش موقت من را به هم می ریزد. این شب و احساسی که مرا در خود غوطه ور کرده است شبیه همان شبی است که در اوج ناباوری من و اوج خوشحالی خودش پرده از رابطۀ عاشقانه اش با مینا برداشت. خبری که موجب شد احساس دختر زشتی را داشته باشم که شاهد خوشبختی دختر همسایه است. از روزنۀ میان کلمات و جملات شاد قادر، آغوش دختر همسایه را می دیدم که برای مردی خوشتیپ و خوش پوش باز می شود. حس حسادتم شعله ور شده بود. ناباورانه با خودم فکر می کردم پروانۀ به آن زیبایی و قادر! محال است. خیال می کردم برای مینا خیلی لایق تر از قادرم. با این حال هرگز نتوانستم جای قادر را بگیرم. نه به این خاطر که او بار سنگینش را گذاشته و فیلم هم نمی توانست او را از سر جایش جا به جا کند. نه. بیشتر به این دلیل که مینا هرگز متوجه احساس من نسبت به خودش نشد.