زری داشت از ماشین پیاده می شد. قفل درها را زد. تقی خورد کلیدها. کیف روی دوش انداخته بود و داشت به سمت دره باریکه ی درکه راه می رفت. کفش های پاشنه بلند قرمزی پاش بود. به سختی می شد با آن ارتفاع راست ایستاد. مچ پاش در هر بار راه رفتن پیچ می خورد. عینک بزرگ قاب سفیدی را به چشم های مکعبی ش آویخت، عینک صورتش را تا نصف پوشانده بود. شبیه هیچکس نبود. شصت سال پیش کسی خبر از سرنوشت معجزه آسای میدان انقلاب را که امروزه ساکنان شهر آن را این گونه می بینند تصور نمی کرد. جرات نمی کرد پیش بینی کند. تاریخ را کسانی که گل آلود بودن این خیابان ها را دیده است می تواند به قلم بیاورد. آن هایی که سرد و گرم خیابان ها و کوچه های کاه و گلی اش را دیده اند.