تأملی خیره کننده بر لحظه ای پیچیده و احساس برانگیز در تاریخ.
«اسمیت» یک بار دیگر تاریکی را با نور، و استیصال را با امید به تعادل رسانده است.
«اسمیت» یکی از کمیاب ترین موجودات در دنیا است: یک رمان نویس واقعا بی باک.
عشق مرده بود. مرگ مرده بود. چیزهای بی شمار دیگری همه مرده بودند. بعضی، اما، نمرده بودند، یا هنوز نمرده بودند. زندگی هنوز نمرده بود. انقلاب نمرده بود. برابری جنسیت و نژاد هنوز نمرده بود. نفرت نمرده بود.
تصور کن شبح همه ی این چیزهای مرده دنبالت کرده باشد. تصور کن با شبح یک گل، تسخیر شده باشی. نه، تصور کن با شبح (اگر چیزی به نام شبح به جای خیال و تصور وجود داشته باشد) یک گل، تسخیر (اگر چیزی به نام تسخیر کردن، به جای روان رنجوری و روان پریشی وجود داشته باشد) شده باشی.
سیاره ی کوچک خودش را داشت، در دنیای ریز میکروسکوپی مخصوص خودش بود، انگار دور و اطراف، و روی دسته ای از شاخه های گل های ارکیده ی مرده و خاک گرفته فرود بیاید، ولی از هر سر بودا که «سوفیا» تا به حال با آن برخورد کرده بود، شفقت و محبت بیشتری ساطع می کرد، یا بیشتر از هر سر نقاشی شده از الهه ی عشق «کیوپید»، یا از هر مجسمه ی نوزاد بهت زده ی کریسمس.
صفحه اول کتاب به قدری دارک شروع میشه که جرعت نمیکنید کتابُ ورق بزنید