ماه رمضان بود. بعد از نماز عصر و پیش از تعقیب نماز و دعا و نیایش، حاج آخوند از جای برخاست. به لبه منبر تکیه داد. با بال عمامه که روی شانه اش افتاده بود و با نسیم می لرزید، پیشانی اش را خشک کرد و گفت: امروز شنیدم یکی از اهالی مارون، دست تنگ بوده، در این ماه رمضان، ماهی که همگی مهمان خداوندیم، به زحمت افتاده و از فرد دیگری قرض خواسته. من خیلی سختم شد. چرا باید ما مردم مارون آنقدر از حال و روز یکدیگر، از حال و روز همسایه مان بی خبر بمانیم که مجبور شود به زبان بیاورد و تقاضای قرض کند؟ می دانید فردی که ناگزیر می شود نیاز خود را به زبان بیاورد، چه فشار خرد کننده ای را تحمل می کند؟ اگر سنگ آسیا هم بر قلبش بگردد، آسان تر است. دیواری بر سرش آوار شود، آسان تر است. نگذاریم بنده عزیز خداوند شرمنده شود. ما باید باخبر باشیم. کریم باشیم. این نمازی که می خوانیم، روزه ای که می گیریم، زیارت و دعا و حج و خمس و زکات، اساسش این بوده و هست که نسبت به هم مهربان باشیم. مهربانی در کلام خلاصه نمی شود. مثل آن فردی نباشیم، که مولوی داستانش را در دفتر پنجم مثنوی روایت کرده است. اعرابی که سگ او از گرسنگی می مرد و انبان او پر از نان بود و بر سگ نوحه می کرد و می گریست و بر سر و رو می زد و دریغش می آمد لقمه ای از انبان نان به سگ بدهد. توی بیابان برای سگ مرده اش زار می زد. گفتند، چرا مرد؟ گفت، از گرسنگی. گفتند، تو که انبان نان همراهت بود، چرا به سگ ندادی؟ گفت: تا بخواهید برایش گریه می کنم، اما نان نمی دهم! می دانید آن پرسشگر به اعرابی که سگ با وفایش، به قول مولوی از جوع الکلب، از گرسنگی مرد، چه گفت؟ گفت خاکت بر سر ای پر باد مشک
باید یه واحد درسی باشه این کتاب