با عصبانیت گوشی موبایلم رو روی میز پرت کردم. شاید این بدترین خبری بود که در تموم عمرم شنیده بودم. چرا باید این طوری می شد؟ به اندازه کافی دردسر داشتم. حالا بایدیه دردسر به مراتب بزرگ تر رو هم تحمل می کردم. آآآی خدا! از شنیدن چنین خبری سرم واقعا درد گرفته بود. تحملش بعد از او اتفاق با نگاهی تحقیر آمیز برای من خیلی سخت بود. خیلی...
دوباره حرفایی که پای تلفن شنیده بودم به یادم اومد که در جواب اعتراضم با خونسردی گفته بود:
فقط زنگ زدم که همه چی رو برام آماده کنی ، زنگ نزدم که ازت اجازه بگیرم. چه تو بخوای، چه نخوای من دارم می یام و می خوام برای مدتی نامعلوم اون جا بمونم. شاید یک ماه بمونم شایدم یک سال و مادامی که اونجا هستم می خوام تنها در کنار عموم باشم. پس فکرای دیگه نکن. دیگه کار دارم باید قطع کنم. خداحافظ !
با کلافگی از پشت میز بلند شدم وجلوی پنجره ایستادم. فکرای دیگه ؟ هه! انگار من بیکارم که راجع به اون فکر کنم! اصلا چرا اون داشت برمی گشت؟ چی می خواست؟ مطمئنا واسه ی تفریح نمی اومد. حتما دلیل بزرگ تری داشت که بعد از این همه سال برمی گشت. مسلما اون برای تحقیر و آزار من می اومد. آره ! همین طوره!