ایستگاه بعد، ورد آورد...
رها بعد از شنیدن صدای اپراتور متروی کرج به ساعت تلفن همراهش نگاهی انداخت و سرش را به پشتی صندلی مترو که با روکش های آبی پوشیده شده بود تکیه داد.
ساعت هشت و نیم صبح بود.
دیشب طبق معمول همیشه بی خوابی به سراغش آمده و راحت نخوابیده بود. هنوز خستگی روز قبل را در تمام بدنش حس می کرد.
نفس عمیقی کشید و به صندلی های اطرافش که تعداد کمی مسافر را روی خود جای داده بود نظری انداخت. معمولا صبح ها مترو به
سمت کرج خلوت و سوت و کور بود و به راحتی صندلی برای نشستن پیدا می شد. کیف چرم قهوه ای رنگش را کنار خود روی صندلی خالی گذاشت و به اتوبان خیره شد.
با اینکه عاشق شغلش بود ولی هنوز هم از اینکه مجبور بود یک روز در میان به این شهر رفت و آمد داشته باشد، احساس فشار می کرد.