سورا وری زمین دراز کشیده و دفتری مقابلش باز بود.زن جوان خودکارش را روی گلهای قالی بازی می داد و به عشق فکر می کرد.دقایقی که گذشت مشغول نوشتن شد،« می گویند،عشق را باید در باران یافت.می گویند عشق را باید از نگاه عاشق یافت،اما نمی دانند که من عشق را در وجود گل سزخی یافتم که تا آخرین لحظات برای بلبل نغمه خوانش گشوده ماند تا یک یک گلبرگهایش پرپر شد و ریخت نمی دانند که من ...» در اینجا دست از نوشتن کشید و دوباره فکر کرد.خودش هم نمی دانست چرا ان روز هوس کرده در مورد عشق بنویسد.