نازلی کتاب درسی اش را کنار گذاشت. پرده اتاق را کنار زد و به بیرون نگریست و از آن چه می دید، لبخندی زیبا تمامی صورتش را پوشاند پسر خاله هایش مشغول شنا در استخر خانه ی مادر بزرگ بودند. هر کدام سعی اش بر این بود که دیگری را زیر آب کند. صدای خندهء آن ها فضا را آکنده از مهر و صمیمیت کرده بود با وجودی که ساعت 6 عصر را نشان می داد ولی هوا گرم می نمود. مادربزرگ و خاله اش زیر آلاچیق، نزدیک استخر نشسته بودند و به هیاهوی پسران جوان لبخند می زدند. آقای پرتوی نیز کمی دور تر از آنها روزنامه ای به دست گرفته بود و نازلی حدس زد که او مشغول خواندن حوادث سیاسی و جنگ می باشد. هوای تهران در تیر ماه بسیار گرم و کلافه کننده بود و چه قدر وی دلش می خواست که خود را به آب می زد ولی با وجود شوهر خاله و پسر خاله هایش امکانش نبود.