صدای زنگ تلفن یک لحظه هم قطع نمی شد. مرد سفارش را یادداشت کرد و با گفتن :چشم خانم گوشی را گذاشت.نگاهی به پیک ها که در گوشه ای به نوبت نشسته بودند انداخت و صدا زد:ابراهیم ...ابراهیم... ابراهیم که مثل همیشه غرق افکارش بود با ضربه آرام جعفر به ژهلویش به خودش اومد.به سرعت بلند شدو به طرف مرد رفت:بله آقا سیروس ،ببخشید حواسم نبود. سیروس لبخندی زد و گفت:تو هم که همیشه کشتی هاتیت غرق شدند.بیا بیرون بابا ، اون تو هیچ خبری نیست... ابراهیم به لبخندی اکتفا کرد .سیروس فاکتوری را که ادرسی روی آن نوشته بود به او داد.
چه قیمت خوبی ممنون