جاده طولانی و بی انتها به نظر می رسید. سطح داغ جاده که انعکاس گرمای کشنده نور خورشید را به صورتم می تاباند آنچنان بی قرارم کرده بود که دیگر طاقتی برای ادامه آن راه بی پایان برایم باقی نگذاشته بود. راهی که رسیدن به هیچ آبادی را در ان نمی شد یافت. پاهایم خسته و بی رمق لب هایم از تشنگی خشک و زبان به کامم چسبیده بود. عطش شدید ، آرزوی رسیدن به آب و آبادانی را در من قوت می داد و قدم هایم را به رفتن وا می داشت، اما هرچه می رفتم زمین بی مهری می کرد و نعمتش را از من دریغ می داشت....