با صدای دکتر که از من می خواست به آرامی چشمانم را باز کنم، با تمام اعتماد به نفسی که از طریق اطرافیان بهم تزریق شده بود، به آرامی شروع به باز کردن چشمام کردم. وقتی کاملا چشمام باز شد فقط چیزی مثل مه غلیظی جلوی دیدم رو گرفته بود. وای خدای من یعنی این عمل هم جواب نداده .... خدایا من همه ی امیدم تویی ناامیدم نکن. به قدری دچار اضطراب شده بودم که دکتر سریع متوجه شد و به سمتم اومد. دستم رو تو دستش گرفت و گفت :
آروم باش، خواهش می کنم. تمنا... همه چی به خودت بستگی داره، حالا یه بار دیگه تکرار کن چشمات رو ببند و آروم تر از دفعه ی قبل باز کن ، باشه ؟