با سرعت از بین دو ماشین مقابل لایی کشیدم. صدای گوش خراش بوق اعتراض آمیز آنها بر روح آشفته ام پنجه کشید، هربار که نگاهم به ساعت ماشین می افتاد فشار پایم بر پدال گاز بیشتر می شد. حس بدی داشتم، از زمانی که پوپک با التماس خواستار این دیدار شده این حس را پیدا کرده بودم. هرچه سعی کردم از زیر بار این دیدار شانه خالی کنم فایده ای نداشت و در نهایت پوپک پیروز شد. به اجبار قید مرخصیم را زدم و از باغ بهشت بازگشتم. چه خوش خیال بودم که برای یک هفته استراحت در کنار همسر و دخترم برنامه ریخته بودم. با یه یاد آوردن چهره همسرم دلشوره ای گنگ دلم را چنگ زد.