صدای در حمام را که شنیدم ناخودآگاه قاشق چوبی از بین انگشتانم لیز خورد و افتاد داخل ماهیتابه مرغها . با ترس برگشتم و نگاهی به در ورودی آشپزخانه انداختم و دعا دعا کردم تا وقتی شیدا نیامده٬ پایش را داخل آشپزخانه نگذارد . دوباره برگشتم به طرف ماهیتابه و درست وقتی که سعی میکردم به آرامی قاشق را از داخل ماهیتابه در آورم صدای پایش را شنیدم .
- پس شیدا کجاست؟
روغن مرغ پرید روی دستم . با انگشت روی دستم را مالیدم و بدون آنکه به طرفش برگردم جوابش را دادم .
- رفت زیتون بخره .
سکوت کرد . داشتم عطر تنش را حس میکردم . صدای پایش را شنیدم که جلو و جلوتر آمد .
- لیلا...؟!