چشمانش نرم شد و همانطور که نزدیک می آمد دستش را برای به آغوش کشیدنم بالا برد.
_ عزیز دلم! حالا بیا تو بغلم... می دونی دلم چقدر برات تنگ شده بود؟ می دونی چقدر حالمو خراب کردی وقتی با اون عوضی رفتی؟
خدایا! خدایا چه می گفت؟ مرا با عشقش اشتباه گرفته بود؟ ناباورانه سر تکان دادم و یادم آمد که توهم از عوارض قرص هایست که مصرف کرده. شک داشتم درست باشد اما گفتم:
_ داری اشتباه می کنی. من اونی که فکر می کنی نیستم. من ...
چشمانش درخشید و با خشم سر شانه ام را چنگ زد و مرا جلو کشید.
_ می دونم نیستی. عشق من این همه بی وفا نمی شد. ولی حالا که اینجایی یعنی اومدی جبران کنی. درسته؟
فاصله اش آنقدر کم بود که نفسش در صورتم می خورد و لالم کرده بود. برای همین سر تکان دادم. دستش کمی شل شد و نرم رهایم کرد.
_ خیلی خوشحالم که برگشتی... نمی دونی دوریت چقدر سخت بود اما مطمئن بودم که میای... مطمئن بودم برای همیشه ولم نمی کنی!
چشمانش برق اشک داشت. دلم می سوخت اما بیشتر از آن ترسیده بودم.
_ بعد از این همه وقت هیچی نمی خوای بگی؟
آب دهانم را به زحمت فرو دادم.
_منم... دلم برات... تنگ شده بود.
لبخند روی لب هایش نشست و قبل از اینکه بفهمم دستم را گرفت و آن قدر محکم کشید که بی اختیار روی کف سر حمام به سمتش کشیده شدم.