انگار که سراب بود. نمی دانم شاید هم خود واقعی اش بود دست بی جانم را جانم را بلند کردم و از دور چشم هایم را لمس کردم، اما راستش دیگر نای پذیرا بودنش را نداشتم. تنها لحظه ی آخر قدم های بلند و شتاب زده ی طاها و چشم های بی قرارش که مرا در آغوش می کشید دیدم، دست های حمایتگرش کمرم را محکم گرفته بود. دست های لرزانم را به یقه ی لباسش بند کردم. مردمک چشم هایش لغزیدند و نفس نفس زنان نگاهم کرد.