بغض سنگینی توی دلم نشسته بود و قصد سرباز کردن نداشت.
به (یاد روزهایی که) همین جا می نشستیم و ساعت ها حرف می زدیم؛ او می نواخت و من می خواندم. او می خواند و مشتری ها کیف می کردند.
از مقابل چشم هایم هم چون فیلم گذشت.
بغضم را قورت دادم؛ آمدنم به این جا از اولش هم اشتباه بود. بلند شدم و به سوی گیتار رفتم. روی تارهایش دست کشیدم دلم یک حال عجیبی شد آری آمدنم به طبقه ی بالا اشتباه محض بود. اخم کمرنگی میان ابروهایم نشست؛ هر گوشه ی سالن را نگاه می کردم یادآور یک خاطره بود. ما چه قدر باهم خاطره ساخته بودیم؟
گیتار را لمس کردم و برای آخرین بار نگاهش کردم. نفسم را هم چون آه از سینه خارج کردم و عقب گرد کردم و چراغ را خاموش کردم. خاطرات همان ماندند و در سکوت خاموش شدند.