لجم گرفته بود، اون هم دقیقا متوجه شده بود و از این مسئله لذت می برد و می شد برق چشماشو دید، سعی کردم چیزی بگم، ولی مغزم کار نمی کرد، برای همین با خونسردی ظاهری فقط نگاه تحقیرآمیزی بهش کردم و سینی رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. سینی رو به نگین که توی سالن ایستاده بود دادم و متوجه حاج خانوم شدم که داشت می رفت، از خیر شام گذشتم و به طرف او رفتم، منو در آغوش گرفت