بنیامین اخم کمرنگی کرد و همانطور که به صورت بهت زده اش نگاه می کرد، گفت: بدیع هستم!
رها لال شده بود!
عطر بنیامین کلا فضا را پر کرده بود.
بنیامین روی مبل نشست. مبل چرمی با صدای پیسی تو رفت. چشم چرخاند و کل اتاق را در چند ثانیه ی کوتاه ورانداز کرد!
ساده و جمع و جور!
بوی رنگ هنوز می آمد.
لولای در هم روغن نخورده بود!
رها همچنان بر و بر نگاهش میکرد! بنیامین نگاهی به صورت بی رنگ و رویش انداخت و با تک سرفه ای گفت: تبریک میگم.
رها دهانش را باز کرد تا حرف بزند!
صدایش گم شده بود...