ناباور و بهت زده به اطرافم نگاه کردم. حالم را نفهمیدم و تنها توانستم کفش هایم را در بیاورم و پابرهنه بدوم. دامانم را به چنگ گرفتم و با صورتی خیس دویدم و جیغ کشیدم: -شاهرخ! محراب! خدا! درست از ورودی اتوبان تا خود خروجی دویدم و زار زدم. بارها به زمین خوردم اما بلند شدم و بدون درد و حس دویدم. با ترافیک بلند و بالایی که می دیدم بیشتر و بیشتر می ترسیدم. سر که می چرخاندم؛ گوشی ها را به سمت خودم می دیدم که مشغول فیلمبرداری از بال و پر زدن عروس تنها و گریان بودند. هیچ چیزی مهم نبود جز عزیزانم. هیچ چیزی برایم ارزش نداشت جز آدمهای داخل ماشین. شنلم افتاد و زیر پایم گیر کرد. دوباره به زمین خوردم و بلند شدم. مهم نبود که حجابی ندارم و میشوم نقل و نبات مجلس ها و سوژه های داغ اخبار. نوارها را کنار زدم و با دیدن خون سرخ روی آسفالت دو زانو افتادم و ضجه زدم. دنیا پیش چشمانک تیره و تار شد.
فوق العاده زیبا یکی از بهترین رمان هایی که خوندم بود حتما پیشنهاد میکنم
عالییی بود واقعا حتما پیشنهاد میکنم
قلم نویسنده رو دوست دارم و این کتابشون جزو کتابهای مورد علاقمه.
همه کتابهای خانم اکبری فوق العاده هست..
مرسی از خانم اکبری رمان زیبایی بود :)