باز هم باران سیل آسا می بارید، چترم را بالای سرم گرفته بودم و پر از افکار درهم و برهم در خیابان قدم می زدم، به کارت در دستم خیره شدم، کارت ویزیت وکیل پایه یکم دادگستری بود، صدای روانشناس در گوشم پیچید، گفته بود برای نجات سفته ها می توانم روی کمکش حساب کنم، نه، من دیگر آن سفته های لعنتی را نمی خواستم، خیلی وقت بود دیگر به آن ها به طور جدی فکر نمی کردم، برگه ی ارجاع به روانپزشک هم در دستم بود، روی برگه نوشته بود که نشانه های اضطراب و افسردگی در من دیده می شود، پیش روانپزشک هم نمی رفتم، برگه و کارت ویزیت را در دستم مچاله کردم و داخل جوی آب انداختم.
سلام به همگی و خسته نباشید به شما غزل جان، از اینکه این مشکلات رو به رشته تحریر در آوردین تا آگاهتر بشیم،من امروز رمان آبنبات چوبی رو تموم کردم یه بارم تو ۱۷ سالگی خواندم و باهاش پا به پای صفحاتش اشک ریختم ولی الان خیلی دوست دارم بدونم حال مونا خوب هست،خواهر و برادرش و عزیز خوب هستند رامین تونسته عقدههای درونیشو تخلیه کنه تونسته دوست داشتنو جایگزین حقارت کنه؟
شدیدا دلم میخواد بدونم الان درچه حالن رامین خوب شده؟ زندگی خوبی دارن؟ ولی متاسفانه خبری ازشون نیست😢
شمارش برای من بفرستید شاید من بتونم کمکش کنم ب راه خوب بکشونمش
من شخصیت رامین دوست داشتم اگه بیماریش فاکتور بگیریم ، چرا مونا به کمیته مراجعه نکرد برای کمک ❣️
وای چقدر گناه
آگاهی در رابطه با بیماری سادیسم 😱