این بار کج لبخند می زنه و من بی شک دوست دارم که این لحظه رو توی گینس ثبت کنم و تا ابد تاریخ امروز به یادم بمونه.
امروز چقدر غروب قشنگ تر و این بزرگراه چقدر جذاب تره... اصلا آسفالت کف این خیابون به دل می شینه و چقدر بوق ماشینای در حال گذر از کنارمون شبیه بهترین قطعه ی یه سمفونی عاشقانه س!!!
معلوم نیست عاشق شدم یا ابله؟!؟
-به نظر منم قطعا اندازه ی دو برابره قدت از زبونت زیر زمین مدفون شده!
نخودی می خندم: نه... فقط عاشق شدم... ابرویی بالا میندازه و خودش رو به نشنیدن میزنه.
-چی؟! مطمئنم که شنیده و خودش رو به نشنیدن میزنه.
بی خیال... سبک... تهی از دلخوری و ناراحتی و برعکس... پر از خوشی... دستام رو به موازات شونه هام از هم باز می کنم و دو سه قدمی عقب می رم و بلندتر، این ساعت، کنار بزرگ راه و رو به روی این مرد یخیه خیره به خودم... صدا بلند می کنم و شمرده شمرده میگم:
-من فقط عاشق شدم...
لبخندش عمق میگیره و جلو میاد. یه قدمیم می ایسته و حرف می زنه: دیوونه شدی؟
-فقط عاشق شدم...