موبایلش را روی داشبورد پرت کرد، به چشمانم خیره شد و گفت: برو خونه. -قرار بود حرف بزنیم. سری به دو طرف تکان داد: خسته و ذهنم یاری نمی کنه. دروغ می گفت! اطمینان داشتم. با مکث کوتاهی گفتم: باشه... شب بخیر. پیاده شدم. حرفی نزد. قبل از رسیدن به در، شنیدم که از اتومبیل پیاده شد لبخند کمرنگی روی لبهایم شکل گرفت. کلید را در قفل چرخاندم. -تارا چرخیدم جعبه گل میان دستش بود و مضطرب به نظرم می رسید. -تارا... من... هیچی فقط این رو بگیر. امشب زیاده روی کردم و اگه حرفی بزنم فقط اوضاع رو خراب می کنم پس... این برای توئه. جعبه را تقریبا میان دستام پرتاب کرد و دور شد.
برخلاف دیگر آثار نویسنده ضعیف بود