هر مردْ مردی خوب در دنیایی بد است. هیچ مردی دنیا را تغییر نمی دهد. هر مرد خودش را از خوب به بد یا از بد به خوب تغییر می دهد، سراسر زندگی اش می رود و می آید، و بعد می میرد. اما مهم نیست مرد چطور یا چرا یا چه زمانی دنیا را تغییر می دهد، همان طور که خودش هم می داند، او مردی خوب در دنیایی بد باقی می ماند. مرد در کل زندگی اش دائم با مرگ دست و پنجه نرم می کند و دست آخر هم مبارزه را می بازد؛ از اول هم می داند که می بازد. تنهایی سهم هر مرد است و همین طور شکست. مردی که از تنهایی گریزان است دیوانه ای بیش نیست. مردی که نمی داند انتهای این بازی چیزی جز شکست نیست احمق است. مردی که به تمام این ماجرا نمی خندد آدم حوصله سربری است. اما آن مرد بی عقل هم مرد خوبی است، همین طور آن احمق یا همان مرد حوصله سربر، هر کدامشان هم این را خوب می دانند. تک تک مردان بی گناه اند و دست آخر هم به یک بی عقل تنها، یک دیوانۀ تنها یا به یک حوصله سربر تنها تبدیل می شوند.
اک گفت: «ما خیلی هم از ترک ها متنفر نیستیم. ما امریکایی ایم. چطور می تونیم از اونها متنفر باشیم؟ چطور باید از کسی متنفر باشیم؟ بیشتر ما سیاه چرده ایم و یه جورهایی شبیه سرخپوست هاییم، برای همین برا خودمون جوک ساخته یم و به خودمون می گیم سرخپوست های امریکایی. از طرفی چند نفر از رفقامون تو فرزنو رو پیدا کردیم که تو فیلم ها نقش سرخپوست ها رو بازی می کنن. از خود سرخپوست ها سرخپوست ترن. سرخپوست هایی که شما دور و بر فرزنو می بینید بیشتر بومی ان. به هر حال، خیلی به نظر سرخپوست نمی اومدن. اول از همه اینکه جسته هاشون کوچیک تره، صورت هاشون هم یه جوریه، و به اندازۀ ما هم سیاه نیستن. بیشتر دماغ های ما هم شکل بهتری داره. بول بدیکیان تو فیلم سرخپوست جنگجو در نقش رئیس رپتوپتو تو قبیلۀ چروکی بازی کرد و تو فرزنو ولوله به پا شد.»
خیلی دلچسب بود. از اون کتابایی که طعم خوندنشون رو نمیشه فراموش کرد. خیلی جذاب روایت شده بود