نگاه بین باغ می چرخانم، چه قرارهایی که توی این باغ نگذاشته بودیم.
درخت های تنومند گردوی انتهای باغ و اطراف انباری شاهد عشق کودکی مان بودند.
چه حرف های عاشقانه که از ما نشنیده بودند.
تهش اگر این باشد که خیلی تلخ است.
نهالی را با هزار امید بکاری... با عشق آبش بدهی و از نور وجودت بتابانی، دست آخر وقت ثمره دادنش که رسید از ریشه بکنیش و بگویی تو را اشتباهی کاشته ام.
هر دو بد کردیم.
پندارم... من و تو باغبان های خوبی نبودیم.