ماهرخ دید که از زمین کنده شده و در میان دست هایی نامریی،در هوا معلق شده است.گلویش خشک شده بود و نفسش در نمی آمد .صدای مخوفی که مدام نامش را بر زبان می آورد،شدید تر در درونش پیچید…
عالی بود. موفق باشین خانم نظام پور🙂🫀