لحظهٔ عبور از مرز داشتم به اسکار وایلد فکر می کردم که موقع ورود به آمریکا از او پرسیدند چیزی برای اعتراف داری و او گفت نبوغم! سرخوش به جواب وایلد بودم که خانم پلیس مأمور مرز که چشمانش نشان می داد این موقع شب بدخوابش کرده ایم، نگاهی به سر و وضع من کرد و گفت: نه یه آذربایجانا گلیرسن؟ نگاهم رفت به دامن پایش و دستی که دور خودش بغل کرده بود از لرزش سرما. راننده اتوبوس که با سبیل های از بنا گوش در رفته همزمان نقش مترجم را هم ایفا می کرد و هرچندلحظه یکبار تذکر می داد خدای نکرده از آن برنامه ها در بساطمان نداشته باشیم، گفت: میگه برای چی به آذربایجان سفر می کنی؟ انتظار سوال درباره نبوغم را داشتم ولی این یکی را نه! مگر بقیه برای چی سفر می کردند؟ سر برگرداندم و به بقیه اتوبوس نگاه کردم. چند قدم پیش که مهر خروج از ایران به پاسپورت شان نشسته بود، طبق آیینی نانوشته سریع تغییر شکل و لباس داده بودند که هدف سفر را برای خانم پلیس روشن می کرد. برای من اما گویا ناخوانا بود و مخدوش. تنها چیزی که آن لحظه به ذهن و زبانم رسید، این بود: برای دیدن دوستم. گذاشت بگذرم و حواسم تا آخر پی این بود که این سوال را از کس دیگری هم می پرسد که نپرسید. از اینکه محتویات کیفم را جلوی همه روی میز پخش و پلا کرده دمغم ولی راستش با نگاه چپ چپی که به خاطر حجابم دارند، جرئت اعتراض ندارم. بیرون محوطه کنترل پاسپورت چشمم که به تابلوی حیدر علی اف خندان می افتد، مطمئن می شوم که دیگر از مرز جستم؛ اینجا جمهوری آذربایجان است! ویزای آذربایجان واقعا آسان ویزا است که من در اولین تجربه تنها ویزا گرفتن راحت از پسش برمی آیم. ایمیل ویزا که می آید یعنی همه چیز جدی شده. فاصلهٔ تهران-باکو با پرواز یک ساعت و نیم است و با اتوبوس طبق چیزی که می گفتند اگر هشت شب از تهران راه می افتادم، ده صبح روز بعد باکو بودم. خب هر آدم عاقلی گزینهٔ یک ساعت و نیم را انتخاب می کند مضاف بر اینکه جیب هایش هم با عقلش همراهی کند که متأسفانه من از این همراهی دوستانه محروم بودم! برای آخرین روز ماه ذی الحجه بلیط اتوبوس گرفتم که اول محرم باکو باشم. مشکل اینجا بود که کسی از آدمی که می خواست به باکو سفر کند انتظار نماز خواندن نداشت! من دقیقا در روز شروع سفرم خاله شدم و مستقیم از بخش نوزادان بیمارستان سوار اتوبوس قم-تهران شدم و نفر آخر به پای اتوبوس باکو رسیدم که تازه نماز هم می خواستم بخوانم!