صندلی کوهی جلو پنجره است و من صورتش را به خاطر نوری که از شیشه های پنجره ی پشت سرش می تابد نمی توانم به وضوح ببینم. از وقتی مرا این جا آورده اند این دومین باری است که کوهی احضارم می کند. بار اول دو روز بعد از آمدنم بود. احضارم کرد تا مقررات این جا را خودش شخصا برایم توضیح بدهد. درست خاطرم نیست چه چیزهایی گفت، تنها چیزی که از حرف های آن روز به یاد می آورم این است که گفت این جا ترکیبی است از رفاه و فشار. گفت رفاه می دهیم و فشار می آوریم. گفت هرچه رفاه را بیش تر کنیم فشار را هم به تناسب آن زیاد می کنیم. گفت از آمیختن این دو شیوه است که تعادل شما عوضی ها را که به هم خورده است دوباره برقرار می کنیم.
این کتاب رو تازه تموم کردم و از خوندش خیلی لذت بردم. یه داستان معمولیه ولی انقدر قشنگه که تو با تمام کاراکترای داستان همزادپنداری میکنی. قلم نویسنده هم خیلی روان بود شدیدا پیشنهاد میکنم.