از کودکی زحمت کشیدم یادم نیست در چه خانواده ای متولد شدم. ظاهرا تولد من مسأله مهمی نبوده، چون پدر و مادرم به تنهایی یا با همکاری یکدیگر در سپیده یک صبح سرد و برفی مرا در کهنه ای پیچیده و جلو یک مسجد گذاشته و رفتند و یک رهگذر خیلی معمولی مرا می بیند و یا از روی وظیفه و به حکم مذهب یا از روی انسان دوستی به خانه می برد، چند سال طول می کشد تا من زندگی را آن طور که هست حس کنم یا به عبارت دیگر دستگاه های حسی من یکی پس از دیگری به کار می افتد، لمس می کنم، گرما و سرما را می فهمم بوها را تشخیص می دهم و سرانجام شعورم به کار می افتد و می فهمم که من مانند بچه های دیگر نیستم، در روابط من و پدر و مادرم چیزی هست که در روابط بچه های دیگر با پدر و مادرشان نیست، دقیقا نمی دانم آن چیز چیست اما هروقت می خواستم به طرفشان بروم و مثل بچه های دیگر خودم را لوس کنم به یک دیوار شیشه ای و غیر قابل نفوذ بر می خوردم، من از پشت دیوار شیشه ای پدر و مادرم را می دیدم ولی نمی توانستم لمسشان کنم.
هروقت رمانهای وی میخواندم خود را جای قهرمان داستان حس میکردم
بهترین و خوش قلمترین کتاب دوران جوانیم بود روانش شاد
به نظر من عکس روی جلد اصلأ هم خوانی ندارد با داستان کتاب چهل درجه زیر شب
روحش شاد یادش ماندگار در پیچ و تابهای داستانش چنان غرق میشدم که گویی دروسط داستان وبخشی از نوشته هایش هستم زمان معنی نداشت وقتی تمام میشد گویی از جای دیگری آمدم .یاد آن روزهای شیرین وتکرار نشدنی بخیر
روحش شاد یادش مانا قلم پرتوانش دوره نوجوانی ما را پرهیجان گرد کتابهایش طرز جالبی داشتن با یک اتفاق ساده و روز مره شروه میشد و ماجرایی پر پیچ وخم را تفسیر میکرد اینقدر ماهرانه کلمات جولان میدادند که گویی خواننده در متن رمان است
یادش بخیر تو دوران نوجوانی یعنی ۲۵سال پیش این کتاب روخوندم چقدرلذت بخش بود
در دوران نوجوانی این کتاب رو خوندم و بسیار لذت بردم
من وقتی خیلی نوجوان بودم داستان چهل درجه زیر شب رو بصورت سریالی در مجلههای زن روز قدیمی خوندم ،و دلم خواست کتابش رو داشته باشم یادمه خیلی دوستش داشتم به محض اینکه به دستم برسه و بخونم نظرم رو میگم ❤️
ایام جوانی ونوجوانی با این داستانها زندگی میکردیم ادای عاشقان را در میاوردریمداگر یک هفته مجله جوانان نمیرسید که این رمانهارا را بخوانیم انگار دنیا روی سرمان خراب شده بود با زمین وزمان قهر بودیم ما در روستا زندگی میکردیم در بارون شدید که بوی کاهگل منازلبرمی خواست واداره پست هم با ما فاصله داشت اخه دکه فروش نبود تنها یک دوست وهم کلاسی داشتیم که مجله جوانان را واسه ما نگه میداشت تنها بخاطر خواندن این رمانها یادش بخیر چه زود گذشت. خدا رحمتش کند رجب علی خان را