در شهری کوچک، هر روز صبح و عصر، گلبانو، آن زیبا و جسور، بین انبوهی از آدمهای بیکار، ولگردان، کاسبان خوشچشم، کارگران بیکار و قماربازان حرفهای به سمت دکان پدرش حرکت میکرد. این تصویر و رفتار روزمره در این شهر تکراری میشد. اما وقتی گلبانو از کارهای روزمره آزاد میشد، وقت خود را بیشتر با دوستان همسن و سال خود میگذراند. او کشتی میگرفت، جار و جنجال به پا میکرد، کتک میزد، قهر میکرد، آواز میخواند و دور و بر او کودکانی جمع میشدند. او بدون ملاحظه در حال رقصیدن و جشن گرفتن بود. در این لحظهها، زن و مردان همچون دیوانگان به فریاد میآمدند، حنجرهها آتش میگرفتند، پاها چون میخها به زمین فرود میآمدند و حرکات پر از اسرار و رمزهای گلبانو جوان چشمها را قرمز میکرد و قلبها را دیوانه میساخت.
کتاب گلبانو