با پایانی در حد آثار «هیچکاک».
یک اثر جذاب بسیار رضایت بخش.
رمانی پرتعلیق با پیچ و خمی شوکه کننده.
برای یک لحظه فکر کردم پرده تکان خورد. زدم روی ترمز، سرم فقط چند سانتیمتر با شیشه جلو فاصله داشت. ولی با نگاهی دقیق تر، معلوم شد اشتباه کرده بودم و فقط سایه درخت های نزدیک خانه بود که در مقابل پنجره اتاق خواب می رقصند، و تصویری از حرکت را از داخل خانه به نظر می رساند.
چند دقیقه پس از تلفن «لانس»، «آلیسون» در «الوود» به ما ملحق شد، سردردش خوشبختانه بهبود یافته بود، مرتبا به من می گفت: «آن قرص هایی که به من دادی هدیه خدایی بودند.» در لباس تابستانی آبی اش درخشان جلوه می کرد.
آن اسم، خیلی آرام و سنگین از لبانش پایین افتاد، مثل عسل که از تیغه چاقو جاری می شود.
قشنگه ولی غم انگیز و ترسناک