محله ی ما شرق شهر قرار داشت و من به همه چیزش عادت کرده بودم. همسایه ها را به چشم عضوی از خانواده می دیدم. هرسال مثل امروز سر نذری آش همه به کمک می آمدند. سادات خانم همسایه ی کناری بعد از شهادت پسرش نذر داشت سالروز شهادتش آش بپزد و امروز هم طبق هر سال دیگ آش توی خانهی ما که بغل به بغل حیاطش بودیم بار گذاشته شد. مادر برای این که کمکی کرده باشد هر سال دیگ را خانه ی ما بار می گذاشت. خانه ی سادات خانم حیاط کوچکی داشت و به قول خودش” یه قابلمه سوپ هم نمی شه تو حیاط درست کرد چه برسه به یه دیگ بزرگ آش.” البته خانه ی ما هم حیاطش خیلی بزرگ نبود اما به اندازه ی بارگذاشتن دیگ آش و باز هم به قول سادات خانم اندازه ی دیگ آش و همسایه ها و وول زدن بچه ها زیر دست و پا جا داشت. البته از سال قبل که نزدیک بود لگن پر از سبزی آش خرد شده که زحمت کمرشکن این بنده ی حقیر بود چپه شود، امسال دیگر کسی بچه نیاورده بود و به حرف سادات خانم گوش سپرده بودند که جای بچه لای وسایل آش و نذری نیست.