اواسط مجلس، زینت به همراه زنی میانسال وارد پذیرایی می شن و زینت آروم به همه سلام می کنه و درست رو به روی من می شینه. نمی دونم چرا ولی بی اختیار نگام به سیما می افته. سیما لحظه ای به من و بعد به زینت خیره می شه و لبخند مرموزی روی لب هاش می شینه. با عجله سرمو پایین می ندازم و مشغول خوندن قرآن می شم. نمی دونم ته دلم چرا این همه شور می زنه! نمی دونم!
بعد از اتمام مراسم قرآن خونی، مجلس از حالت رسمی در میاد و خانوم ها چادر و روسری هاشونو برمی دارن و مجلس روضه خونی به سالن مد تبدیل می شه و صدای پچ پچ خانوما بالا می ره و چندتا از دخترهای جوون سرگرم پذیرایی می شن. با این که هنوز سنگینی نگاه زینت رو روی خودم حس می کنم، به روی خودم نمیارم. در عوض منم چادرمو از سرم می ندازم و به بهانه ی خم شدن و حرف زدن با اعظم دست روی شکمم می ذارم و بعد یهو با سری برافراشته به طرف زینت برمی گردم و توی چشماش زل می زنم. برای لحظه ای رگ های حسادت توی چشماش دیده می شه؛ اما اون خودشو زود جمع و جور می کنه و واسه این که کم نیاره، به روم لبخند می زنه. بعد با عجله از جا بلند می شه و به سمت ما میاد.