زن دایی صنم مثل همیشه غلو می کرد و همه مبهوت او بودند.
اکبر آقا سوپری از شمال ماهی آورده. اگه می دیدید چه ماهی های بزرگی ! هر کدومشون این قدر!
زن دایی دست هایش را دو برابر عرض شانه اش باز کرد و همان طور به مامان نسرین نگاه کرد. کیوان که متعجب تر از بقیه نگاهش می کرد گفت:
همین اکبرآقای خودمون رو می گی؟
زن دایی سری تکان داد و جدی گفت:
آره مادر، پس کی رو می گم؟
کیوان لبخند موذیانه ای به لبانش آورد:
ولی مامان، منم ماهی ها رو دیدم، این قدر نبود.
خب حالا به اون بزرگی نه، ولی این قدر که بودند.
این بار دست های زن دایی به هم نزدیک تر شد.