صدای نعرههای عمو حیدر تمام بدنش را می لرزاند و جرأت سربلند کردن را از دست داده بود. دیگر فکرش کار نمیکرد، بی اختیار، ناخن انگشت اشارهاش را به دندان گرفت. صدای غرش بعدی عمو مانند پتکی بر سرش فرود آمد:
شنیدی چی گفتم رها؟ فردا صبح میریم محضر و دوباره به عقد سامان
درمی یایی. هر چه قدر تو این مدت کوتاه اومدم بسه. تو زبون خوش حالیت نمیشه، تقصیر نداری، از بس که پدر و مادرت لوست کردند و به حرفت بودند، فکر میکنی چه خبره؟ فکر میکنی کی هستی؟ یه دختر بی پناه و تنها، به قیافه ت مینازی؟ مگه خوشگلی نون و آب میشه؟ هر مردی اشتباه میکنه، هر مردی خطا می ره، زن باید گذشت داشته باشه، باید با مردش راه بیاد، بلند شو و برو خونه تون، فردا ساعت نه صبح آماده باش، نبینم ادا و اصول در بیاری یا چشمات از اشک ریختن سرخ شده باشه؟این دو سه ماه پدر همه رو در آوردی، من و زنم تو این مدت یه روز خوش نداشتیم و باعثش تو بودی. از خجالت نمیتونم سرم رو تو دوست و فامیل بلند کنم. بیچاره سامان از ما بدتر، تو آبروش رو پیش همه بردی، خوارش کردی، آش نخورده و دهن سوخته.