تابستان تهران مثل همیشه گرم بود. هوا دم کرده و کاری از کولر آبی که با آخرین توان کار می کند، برنمی آید. صورتم خیس از عرق است. بیقرار و کلافه ام. احساس می کنم، وزنه ای سنگین روی سینه ام فشار می آورد و نفس کشیدن را برایم مشکل کرده. دلتنگ دیدنش هستم. امروز درست یک هفته بود که صورت زیبایش را ندیده بودم، دلم می خواست چند لیوان آب خنک بنوشم، امّا با نگاهی به پای شکسته و گچ گرفته ام پشیمان شدم. دیگر توان بلند شدن را هم ندارم. گوش به زنگ تلفن نشسته ام. به سهیل خیلی سفارش کرده بودم که از وقتی راه افتادند تا به خانه رسیدند، بی خبرم نگذارند و برایم زنگ بزنند، شاید موبایل سهیل آنتن نداده وگرنه او خوب مرا می شناسد و می داند دل عاشق خواهرش چه قدر بیقرار است. سردرگمی و تشنگی امانم را برید، ناچار بلند شدم، عصایم را برداشتم و لنگان به آشپزخانه رفتم. نگاهی به دور و برم کردم. همه چیز مرتب بود. طفلک فرناز پاسوز من شده و خانه و زندگیش را رها کرده بود. تمام این هفته پرستاری مرا می کرد و از صبح زود مشغول انجام کارهای منزل می شد. از ذوق برگشتن پدرش، کلی مهمان برای شام دعوت کرده بود و دست تنها چند نوع غذا پخته بود. ساعتی پیش هم به خانه اشان رفت تا هم دوشی بگیرد و هم پسرش افشین را که پیش مادرشوهرش بود بیاورد. باز دلم به شور افتاد. نگاهم روی تلفن ثابت ماند. چه قدر انتظار تلخ است! چه قدر دقایق دیر می گذرند! زیر لب صلواتی می فرستم: "خدایا خبری از اونا برسه، پس بقیه کجا هستند؟ چرا از کسی خبری نیست؟" با صدای زنگ تلفن قلبم فرو ریخت. خودم را به سمت تلفن کشیدم و سریع تلفن را برداشتم. الو بفرمایید؟ سلام خانمی! جوابی ندادم، دلم می خواست باز صدای گرمش را می شنیدم تا باور کنم که در بیداری هستم، همیشه محتاج شنیدن خانمی گفتنش بودم.