تو سکوت شبانه تا انتهای خیابون رفتم. نسیم خنکی می وزید و برای آتش درونم مرحمی شده بود. چه خوب بود شب و روز عاشقی! چه خوب بود که می دونستی یکی بدتر از خودت دلخسته ات شده و همش تو فکرته. خدا عاقبتم با این عشق به کجا می رسه؟ مگه ممکنه پدر و مادرش رضایت بدن! مگه می شه من یه لا قبا رو داماد خودشون بدونن. خدا خودت بهتر می دونی که من پونه رو فقط به خاطر خودش
می خوام نه مال و منالش. خدا خودت بهتر می دونی که نیتم پاکه و نمی خوام گولش بزنم و مجبورش کنم تو روی بزرگتراش وایسه. پس خودت کمکم کن، یا از سرم باز کن یا...