در گوشهای از سالن وسیع و پر ازدحام فرودگاه، پدری نگاه نگران و مضطربش را به سوی دخترش، که کمی آنطرفتر ایستاده بوده، دوخت. دلش تاب نیاورد؛ مجددا به سوی او رفت، تا چیزهایی را گوشزد کند.
دختر، برخلاف پدرش، کاملا خونسرد و متین ایستاده بود. و به ظاهر گوش فرا میداد؛ اما نگاهش تکراری بودن تذکرات پدر را، به وضوح نشان میداد.
دختر با دستان کشیده و زیبایش بلیت را بازی میداد و در انتظار اعلام شماره پرواز بود. بعد از دقایقی از بلندگوی سالن، شماره و ساعت پرواز به گوش رسید؛ نفس بلندی کشید و به سمت مادرش، که زنی کوتاهقد و اندکی فربه به نظر میرسید، خم شد و او را بوسید. سپس پدر را در آغوش گرفت و گفت: «پدر! تموم حرف های شما رو به خاطر سپردم؛ خواهش میکنم نگران نباشید! برایتون خوب نیست. میخواید به این سفر نرم؟»
پدر معترضانه گفت: «نه، نه! میدونی که دوری از تو چه قدر برام سخته. فقط مواظب خودت باش!»
- چشم پدر! خیالتون راحت باشه. مواظب مامان باشید! دوستتون دارم! خداحافظ!
آن زن و شوهر به رفتن دخترشان، که در میان ازدحام جمعیت گم شد، خیره ماندند.
با نشان دادن بلیت و کارت شناساییاش به مسئول باجه، به سمت درب خروج به راه افتاد.