«رستم: در پی جایی دور از جنگ، دور از خون، دور از مرگ، دور از شاه، دور از ایران، دور از توران و دور از رستم… پیر: چه جای نزدیکی! می خواهی آنجا چه کنی؟ رستم: پارهٔ تن خویش بر خاک کنم! پیر: آه سهراب! چه دیر شناختی اش. بازوبند تهمتن او را به تو شناساند؟ رستم: بازوبند؟! پیر:: همان که یادبود تو بود به نزد تهمینه تورانی. رستم: مگر تو می شناختی اش؟ تو کیستی ای پیر؟ اگر تو او را می شناختی چرا زنهارم ندادی؟ آیا تو دیوی به چهر آدمی؟ چرا نگفتی ام؟ پیر: اهرمن، زشت خو و تشنهٔ خون است. آیا من خونی به ناحق ریخته ام؟ آیا دست های من به خون کسی رنگین است؟! و رستم خیره به دست های خود…»