دلم برای اش می سوخت. شاید او در دنیای مردانه اش هزار بار خودش را بازخواست کرده بود که چرا باید همسرش؛ کسی که برای به دست آوردن اش آن همه تلاش کرده بود، در میان سختی ها تنها بماند؟ چرا باید اجازه می داد زنش در این سرمای زمستان، جلوی چشم مردهای همسایه خم و راست شود و برف پارو کند؟ مگر او به جنگ نرفته بود تا ناموس اش در امنیت و رفاه باشد؟ پس این سختی دوچندان برای فرح چه معنایی داشت، جز ناعدالتی روزگار! شاید او در همه لحظه هایی که من روی پشت بام مشغول پارو کردن بودم، به همه این سوال ها اندیشیده بود و من او را درک نکردم و باعث آن اتفاق شدم. مقصر بودم و در دلم، خودم را هزاربار سرزنش کردم که چرا زبان ام را بی وقت باز کردم. آن روز کسی کمک ام نکرد جز جواد که چشم های اش مثل اقیانوس، طوفانی و بی قرار بود.
سلام،واقعا خواندن این کتاب را به همه توصیه میکنم،خیلی عاااالی بود منکه تو همه اون لحظات خودم رو در کنار نویسنده میدیدم که چه سختیهایی رو متحمل میشه و سعی میکردم در یه گوشه کوچک از اون اتفاقهای زیاد که برایش پیش اومده باشم