آن نگاه همیشه به یاد می آید، نگاهی که در چهره بی نهایتی به جا می گذاشت. آن نگاه به من چیزی را به روشنی می گفت که زبان بیگانه نمی توانست به من بفهماند. از آن مردی که با من حرف می زد فقط چشم هایش را به یاد دارم. آن چشم ها در برابرم شناورند، در هوایند. جایی که بدن بود حالا خلأ است. جایی که سرزمینی بود نیز خلأ است. ما در پیاده رویی بودیم در شهری مقدس؛ من روی سنگ کنار پیاده رو نشسته ام و او هم ساکن جایی همان اطراف است. من گردبادی از نور می بینم اما این ها قطره های هوایند که یک به یک از نور شدید خورشید می درخشند.