روزی روزگاری، مرد جوان و باهوشی در دره ای زندگی می کرد. او اندوهگین بود؛ بنابراین تصمیم گرفت به ملاقات پیرمردی برود که در قله زندگی می کرد. او وقتی جوان تر بود، در دره خوشبخت بود. در چمن ها بازی و در رودخانه شنا می کرد. آن دره، تنها مکانی بود که می شناخت و تصور می کرد تمام عمرش را آن جا خواهد بود. در دره بعضی روزها ابری و بعضی روزها آفتابی بود؛ همه ی روزهای زندگی اش شبیه به هم بود و این، به او احساس آرامش می داد. با این حال، وقتی بزرگ تر شد، چیزهایی را در دره دید که به نظرش نادرست می آمد. او سردرگم و متعجب بود که چرا قبلا آن ها را در دره اش ندیده است. با گذشت زمان، نارضایتی و اندوه مرد جوان نیز بیش تر می شد، هرچند دلیلش را نمی دانست. تلاش کرده بود در دره اش کارهای مختلفی انجام دهد، ولی هیچ یک از آن ها او را خوشحال و راضی نمی کرد.
در یکی از شغل هایی که انتخاب کرده بود، به نظر می رسید رئیسش او را به دلیل کارهای اشتباهش سرزنشش می کند و به کارهای درستش توجهی نشان نمی دهد. در شغلی دیگر، او یکی از بسیار کارمندانی بود که به نظر می رسید مهم نیست کارش را خوب انجام دهد یا نه. نقش او اهمیتی نداشت، حتی برای خودش.
روزی گمان کرد سرانجام به خواسته اش دست یافته است. سخت تلاش می کرد و تشویق می شد. با همکاران خوبی کار می کرد و افزایش تولیدات شرکت، باعث غرورشان شده بود. او خوب کار و پیشرفت می کرد و ریاست بخشی از شرکت را به عهده گرفت. متاسفانه بعد از مدتی احساس کرد در شغلش امنیتی وجود ندارد. در پی هر ناامیدی، ناامیدی دیگری به سراغش می آمد. احساس می کرد دوستانش وضعیت او را درک نمی کنند و خانواده اش به او می گفتند این مرحله ی گذراست و آن را پشت سر خواهد گذاشت. مرد جوان از خود می پرسید، آیا ممکن است در مکان دیگری به خواسته اش دست یابد؟
«روانشناسی» برای بسیاری از نویسندگان، موهبتی بزرگ است و بینشی ارزشمند را درباره ی چگونگی کارکرد ذهن انسان به آن ها می بخشد.