سوپروومن من می گم، اسمشو بذاریم زربانو. نوه ی زال و رودابه، دختر شجاع و دلاور رستم دستان، گشاینده ی درها و بندها. فیروز زربانو… عالیه! فرانک (به فیروز) از خودشم بپرس. ببین اسمشو دوست داره یا نه؟ فیروز پرسیدم. یه چشمک خوشگل زد. سوپروومن امروز صبح، فرانک که با زربانو از در وارد شد و گفت کنار خیابون پیداش کرده، یاد نوزادی خودم افتادم. منم وقتی رسیدم به سیاره ی شما افتادم یه گوشه؛ گرسنه و تشنه و یخزده و مثه زربانوی خودمون بیهوش بیهوش، تا این که خانوم مهربونی که از اون جا رد می شد منو دید و نجاتم داد و تا آخر عمرش برام مادری کرد. مدت ها، مثه بقیه ی بچه ها بودم. تا یه روز که داشتم پرواز پرنده یی رو تو آسمون تماشا می کردم، به خودم گفتم کاش می تونستم مثه این پرنده پرواز کنم که دیدم دارم پرواز می کنم. تندتر از اون پرنده. بعد… یواش یواش به تفاوت هام با زمینیا پی بردم و پدرمو که تصویر محوی از او دارم، و سیاره یی رو که در حال منفجر شدن بود به یاد آوردم. و بعد کریستال های پدرم رو (به فیروز) زربانو سیر شده. بده ببرم بخوابونمش. فرانک (زربانو را بغل می کند.) خودم می خوابونمش. (از اتاق بیرون می رود.) فیروز این تفاوت تو با زمینیا… خب، چیزایی که ما می بینیم و می شنویم در مقایسه با چیزهایی که نمی تونیم ببینیم و بشنویم؛ ناچیزه. ولی، تو می تونی نادیده ها و ناشنیده های ما رو ببینی و بشنوی! درسته؟ سوپروومن هرچی تو بگی! فیروز خب، من فکرام رو کردم و به این نتیجه رسیدم که این، کار منو خیلی سخت می کنه. تمام وقت و در هر کجا که باشم باید دست از پا خطا نکنم. درسته؟ سوپروومن (با لبخندی بر لب) نترس. فیروز نه… نه! من می ترسم. خیلی می ترسم. هرگز هیچ مردی در چنین شرایطی قرار نداشته. نه. من نیستم. راستش، به کلی منصرف شدم.