من از اولش هم مدرسه را دوست نداشتم (اولش یعنی پارسال که کلاس اول بودم). یکی دو ماه اول را تحمل کردم، بعد که دیدم واقعا نمی شود، تصمیمم را گرفتم و خیلی منطقی به بابا گفتم: «من فکرهام رو کردم. از فردا نمی رم مدرسه.» او هم خیلی غیرمنطقی جواب داد: «نمی شه.» من هم که عادت دارم زور بشنوم، سرم را انداختم پایین و رفتم سراغ تکلیف هایم. بعد فکر کردم شاید آن طوری که همیشه مامان می گوید بابا یا حوصله ندارد یا خسته است یا زن ها را نمی فهمد. برای همین رفتم به مامان گفتم نمی خواهم بروم مدرسه. اما مامان هم انگار زن ها را کم تر از بابا می فهمد. چون عصبانی شد و بلافاصله یادش آمد تا آن موقع از سال و با این که فقط کلاس اول بوده ام، ریاضی ام همیشه «نیاز به تلاش بیش تر» بوده. بعد نشست روی مبل و بعد از کلی فکر کردن گفت: «کاریش نمی شه کرد. ریاضیت مثل همه چیزت به بابات رفته.» و کلی غصه خورد که به دایی مهندسم نرفته. از نظر مامان دایی هایم نابغه اند، ولی من فقط می توانم تا بیست بشمارم. هر چه می گویم: «نه مامان، تا دویست بلدم.» گوش نمی کند. عادت هم ندارد رازهای خانوادگی مان را پیش خودش نگه دارد. هرجا می نشیند مشکل ریاضی من را با عددهایی که بلدم بشمارم تعریف می کند و با زن دایی ملیکا شروع می کنند به غصه خوردن. اما بابام غصه نمی خورد. چون من به او رفته ام، می داند که اگر بخواهد برای من غصه بخورد باید برای خودش هم بخورد. تازه بابام دیده که همیشه دیکته و نگارشم «خیلی خوب» است. همیشه که همه چیز با هم درست درنمی آید.
بین کتابهای تالیفی که برای رده سنی کودک نوشته شدهاند، این یکی از بهترینهاست. نمیدانم نویسندههای ایرانی چه اصراری دارند به بزرگانه نویسی و پند اخلاقی! انگار نه انگار مخاطب آنها بچهایست که میخواهد فقط یک قصه بخواند و سرگرم شود! تازه این کتاب عملا برای بچههای دوم تا پنجم دبستان مناسب است که در خواندن هنوز راه نیفتادهاند. بنابراین باید ساده و روان و به دور از بزرگگویی باشد... که هست! طنز کتاب قوی و گیراست و بچهها باهاش بلند بلند میخندند. خانواده درست و حسابیای دارد (نه مثل بیشتر کتابهای تالیفی خانوادههای پراکنده و پرآسیب و پر از تنش و چالش) و فرهنگ ایرانی هم تویش ملموس و دوستداشتنی ست.