این پستو همیشه برایش رازآلود بود. پدر همیشه درش را قفل می کرد. اتاقکی باریک و کوچک با چیزهای مبهمی تویش. این تنها تصویری از پستو بود که از بچگی در ذهن داشت، و هر وقت پدر در را باز می کرد پستو تاریک بود. در را باز می کرد، می رفت تو و پشت سرش در را می بست تا باز هم چیزهایی آن تو پنهان کند؛ و پستو باز هم رازش را پشت در مخفی نگاه می داشت.
کلید برق را زد. پستو روشن شد. بوی نم، بوی عمق خاک، بوی کپک و ماندگی نفسش را تنگ کرد. جعبه های مقوایی و روزنامه هایی که نم داشت و لا به لایشان کپک سبز شده بود، روی هم تلنبار شده بودند. دیوار بین پستو و آشپزخانه نم زده بود. پای صندوق چوبی و روی آن انباشته از بطری های شیشه ای خالی بود. بطری ها را پایین ریخت و در صندوق را باز کرد.