... سحر که هر چند لحظه یک بار حلیم را هم می زد، چهار نوبت هم زدن حلیم را به تعویق انداخت و خیره به حباب هایی که روی سطح حلیم می ترکید نگاه کرد و فکر کرد که یک ساعت پیش دقیقا به چه چیزی فکر می کرده است. پسر بلند شد و چند قدم در حیاط راه رفت و برگشت و برای بار دوم دوباره چند قدم به سمت در حیاط رفت و سرش را بالا گرفت تا طبقه ی بالا را ببیند، ولی فایده ای نداشت. همان جا ایستاد. به دیوار تکیه داد و به سروصدای بیرون گوش داد. آهنگ ضربه های طبل فقط شنیده می شد و صدای نوحه خوان به طور کامل محو بود، بااین حال، باعث می شد حوصله اش سر نرود. حتما به این فکر می کرد که جوان بی ته ریش کی می آید و کی وقت دیدن سی.دی ها خواهد شد...