سرش را تکان می دهد، لحظه ای به من خیره می شود... و مقابل تخت، روی زمین، تف میکند، برای تحقیر تف میکند. می رود پی کارش. کابوس شبانه گم و گور می شود. درست مثل کنده درخت می افتم و تا سه ساعت دیگر می خوابم
اگر بیشتر اینجا بمان ، دیگر غمی تخواهم داشت. از روی سر و روی استپان احساس امنیت می بارد. حیرت زده نگاهش می کنم و در ذهنم نام او را آلیوشا می گذارم، به یاد و خاطره ی برادران کارامازوف.
در مسیر بازگشت، زنی از ساختمان همسایه همراهی مان کرد. و برایمان تعریف کرد که زنی از همسایه های آپارتمان خودش به دفعات با یم روس همبستری و باده گساری کرده بوده است. شوهرش که کارمند ورماخت بوده و به علت عارضه ی قلبی مرخص شده بود، موقعی که رفته بود سر اجاق آشپزخانه، از پشت به او شلیک کرده و بعد توی دهان خودش شلیک کرده بود. یک بچه ازشان باقی مانده، یک دختر کوچولوی هفت ساله.